الهه شرقی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 902
بازدید کل : 39454
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 11:32 :: نويسنده : mozhgan

تا ان جا که به یاد داشت واژه مسافر همیشه در ذهنش بازتاب غریبی ایجاد می کرد ولی اکنون که به خودش اطلاق می کند معنای تازه تری می یافت .او اکنون مسافر راهی ناشناخته بود  و سفر برایش معنایی جز گریز نداشت.گرچه نمی دانست از چه کسی یا چه چیزی می گریزد

ولی خوب می دانست که توان گریز از خود را ندارد.چشمانش با برق ستارگان اسمان پر ستاره ان شب پیوند خورده بود و نگاهش لحظه ای از ان جدا نمی شد.در وجودش غوغایی بر پا بود.غوغایی که ظاهر رنگ پریده و مضطربش حتی یک هزارم ان هم نبود.دست هایش را در هم قلاب کرد و باز همان احساس عجیب دلهوره چون خوره به وجودش یورش برد.به زحمت نگاهش را از اسمان گرفت وبه چهره ساکت و غمگین مادر دوخت .لبخند تلخی زد وگفت:

- چرا ساکتین ؟نصیحتاتون ته کشیده؟دیگه سفارشی چیزی ندارین؟

مادر با تمام وجود سعی کرد لبخند بزند و بعد اهسته گفت:

_چرا مادر یه دریا حرف دارم.فقط نمی دونم چه جوری بگم.

و بعد دستش را دور گردن  دختر انداخت او را به سوی خود کشید و به سینه فشرد و در حالی که سعی می کرد بغضش را پنهان سازد در گوش او زمزمه کرد:
_ خیلی زود همه چیز برات عاد ی میشه.گذشته های تلخ رو فراموش می کنی.تا چشم رو هم بذاری درست تموم شده و برگشتی ایران.

و بعد چانه کیمیا را بالا کشید و در حالی که پوستش را نوازش می داد گفت:

_ تو که بر می گردی مگه نه؟

کیمیا چشمان اشکالودش را به مادر دوخت.چند بار پیاپی سرش را تکان داد و گفت:

- معلومه که بر می گردم.

پدر از داخل اینه نگاهی به مادر و دختر کرد و در حالی که سعی می کرد لحنی عادی به صدایش بدهد گفت:

_ اگه مشکلی برات پیش اومد بهمون زنگ بزن.حواست باشه ادرس اقای توکلی رو گم نکنی ها.توکلی از دوستای خیلی خوب منه.هر کاری اتز دستش بر بیاد برات انجام میده .هر وقت هم که تونستی بیا و بهمون سر بزن.فکر هزینه رفت و امدت هم نباش.

کیمیا در اینه نگاه غم الود پدر را دید.لبخندی اطمینان بخش زد و گفت:

- خیالتون راحت باشه که من از شما فرار نمی کنم.میرم که درس بخونم.هر وقت هم که تونستم بهتون سر می زنم.

کمال نگاهی از سر تاباوری به دخترش کرد و گفت:

_ ما فقط خوشبختی تو رو می خوایم .گرچه تو بعد از اشتباه بزرگی که من در مورد ازدواجت با اردلان مرتکب شدم دیگه به من به چشم یه پدر نگاه نمی کنی ولی برای من تو هنوز دختر گلم هستی.یکی یه دونه و عزیز.

کیمیا پاسخی نداد ولی لحظه ای بعد صدای گریه پدر در فضای بسته ماشین پیچید.

کیمیا دستش را روی شانه او گذاشت و در حالی که شانه اش را می فشرد گفت:

- ترو خدا گریه نکن بابا.

_نه دخترم.اجازه بده گریه کنم.چندین ماهه که این بغض لعنتی تو گلوم مونده.حالا بذار به بهونه رفتن تو هم که شده عقده هامو خالی کنم.

کیمیا اهسته گفت:

- من از شما دلخور نیستم.

کمال در میان گریه به تلخی لبخند زد و گفت:

_ میدونم دخترم.روح تو بزرگ تر از اونه که نبخشی ولی من هرگز خودمو نمی بخشم.چطور می تونم فراموش کنم که زندگی تنها دخترم رو با ندونم کاری تباه کردم.

کیمیا لبخندی از سر بی تفاوتی زد و پاسخ داد:

- این چه حرفیه ؟منتو اون زندگی چیزی نداشتم که از دست بدم.الان هم میرم که یه زندگی تازه رو بسازم.مسبب بدبختی منم هیچ کس نیست جز تقدیر شومم.من هیچ گله ای از هیچ کس ندارم.نه از اردلان نه از شما و نه از هیچ کس دیگه.

لحظه ای سکوت برقرار شد .کیمیا برای این که جو خشک حاکم بر جمع را بشکند لبخندی زد و گفت:

- فکر نمی کنم اگه رئیس جمهور بخواد بره یه  کشور دیگه این قدر مشایعت کننده داشته باشه که من دارم.تقریبا همه فامیل اومدن حتی اونایی که چشم دیدن منو ندارن.

مادر خنده ای کرد و پاسخ داد:
_ کور شه هر کی که چشم نداره دختر منو ببینه.

کیمیا خنده بلندی کرد و گفت:

-  مادر از این نفرین ها نکن وگرنه برای برگشتنم نیمی از فامیل با عصای سفید میان فرودگاه.

این بار کمال هم با صدای بلند خندید و گفت:

_اینم فرودگاه.

 

باز سایه هایی از وحشت و اضطرابچشمان مادر را تیره کرد و با صدای لرزان گفت:

_چقدر زود رسیدیم.

- چیه مامان جون؟امید وار بودی دو سه سال تو راه باشیم؟

لحظه ای وحشت و مهر مادری در هم امیخت و اختر نگران و مضطرب بی اختیار پرسید:

_یعنی حالا واقعا تو باید بری؟

همسر و دخترش با تعجب به او نگاه کردند.کمال بلافاصله گفت:

_اختر این حرفا چیه می زنی؟الان که وقت این حرفا نیست.باز شروع کردی؟

مادر که از گفته خود پشیمان شده بود دستپاچه پاسخ داد:

- نه من منظوری نداشتم .همین طور ی گفتم از دهنم پرید.

کیمیا با لبخندی کلام مادر را قطع کرد و گفت:
- عیبی نداره مادر جون.خودت رو ناراحت نکن.

اختر باز با پشیمانی به کیمیا نگاه کرد و دوباره گفت:

_ تا رسیدی اگه سرد بود لباس گرم بپوش.

- چشم مادر جون.با این دفعه شد هزار و صد و بیست و پنج مرتبه.چقدر می گین؟

کمال در حالی داخل پارکینگ فرودگاه می پیچید باخنده گفت:

_ می ترسه یادت بره بابا .هی تاکید می کنه.

- خب من میگم شاید

-- بله مادر جون . می دونم.شما می گید شاید هوا سرد باشه من باید لباس گرم بپوشم .باور کنید می فهمم.

هر سه نفر به خنده افتادند و اختر خانم در حالی که به کیمیا چشم غره می رفت گفت:

_اتیش پاره ور نپریده! حالا دیگه منو مسخره می کنی؟

کیمیا همان طور که می خندید بریده بریده پاسخ داد:

- من غلط کنم شما رو مسخره کنم.

 

پدر ماشین را خاموش کرد و به طرف کیمیا برگشت و برای لحظه ای به چشمان او خیره شد.کیمیا سرش را پایین انداخت و بدون مکث در ماشین را باز کرد و خارج شد و کنار ماشین منتظر خروج ماد روپدرش ایستاد.در همان لحظه پسر عمه هایش از کنار ان ها رد شدند.اشکان چند بوق ممتد زد و خشایار سرش را از پنجره بیرون اورد و با صدای بلند گفت:

_ زنده باد شاهزاده خانم کیمیا!

کیمیا لبخندی زد و دست تکان داد.اشکان با یک ماشین فاصله از پدر توقف کرد.بعد از ان عمو و احسان خان شوهر خاله ستاره ماشین های خود را پارک کردند و چند لحظه بعد حلقه فامیل وجود مضطرب کیما را چون نگینی در بر گرفت.خشایار و اشکا ن چمدان هایش را روی زمین می کشیدند و امید کیف دستی و ساکش را حمل می کرد.فتانه دسته گلی در دست در کنارش قدم بر می داشت و هر بار که به او نگاه می کرد چشمانش پر اشک می شد و کیمیا را به خنده می انداخت.هیچ وقت فکر نمی کرد که فتانه تا این حد به او علاقه داشته باشد.

 

وقتی وارد سالن انتظار شدند دیگر زمان چندانی تا ساعت پرواز کیمیا باقی نمانده بود و همه اخرین صحبت هایشان را با عجله به گوشش میخواندند.

_ببین کیمیا برای من فقط عطر های بدون الکل بیار.

کیمیا نگاهی به صورت ظریف و دخترانه اشکن کرد و پاسخداد:

- زنونه یا مردونه؟

اشکان با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:

دو تاش دیگه.حاج خانم هم سهمی داره.

همه خندیدند و این بار اقای الوند با همان وقار و متانت همیشگی نزدیک کیمیا امد دلجویانه گفت:

_ عمو یه وقت غصه نخوری ها.پاریس عروس شهر های دنیاست.مهد هنر و عشق.سعی کن از فرصتی که داری خوب استفاده کنی.تو پاریس به کسی بد نمی گذره.

کیمیا از سر قدر شناسی سری تکان داد و پاسخی نداد و این بار صدای فتانه توجه هاش را جلب کرد:

_ برای من حتما از کریستین دیور خرید کن.

- دیگه فرمایشی نیست؟

_چرا چرا منم هستم.

- بفرمایید خشایار خان.

_برای من هفته ای یه دونه مک دونالد با سس و نوشابه بفرست.

- چشم شکمو .دیگه چی .امید جان تو بگو.

_ دختر عمو جان برای من در اسرع وقت عطر دلن بفرست.

- پس هیچی .من کار دیگه ندارم.از صبح تا شب برم شانزه لیزه برای شما خرید کنم.بابا شما هم بی زحمت هر چی دم دستت هست بفروش فرانک کن بفرست اون ور.من می خوام سوغاتی بخرم.

همه با صدای بلند خندیدند و پدر گفت:

_الهام جان شما چیزی نمی خوای؟

الهام  لبخند پر کرشمه ای زد و گفت:

_برای امید عطر دلن برای من الن دلن.

باز صدای خنده جمع برخاست.کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:

- نه بابا.مثل این که توقعات داره میره بالا.تا نفر بعدی رئیس جهور فرانسه رو تقاضا نکرده من برم.

در همین لحظه صدای بلند گو ی سالن انتظار شماره پرواز کیما را اعلام کرد و از مسافرین درخواست کرد برای انجام تشریفات گمرکی به سالن مخصوص مراجعه کنند.در یک لحظه نگاه او با نگاه مادر در هم امیخت و رنگ از چهره هر دو پرید.حالتی خاص به دل کیمیا چنگ انداخت و نگاهش را موجی از التهاب پر کرد.باحالتی وحشت زده به صورت تک ت افراد فامیل نگاه کرد وبا تمام وجود سعی کرد حالتی عادی به خود بگیرد.صدای بلندگو گویا فرمان سکوت به جمع ان ها را داه بود.تنها نگاه ها بود که با هم درامیخته و سخن می گفت.بلخره خشایار سکوت را شکست و گفت:

_چیه همه ساکت شدین؟مگه کجا داره میره؟میره سوربن.دور که نیست همین بغله.چشم به هم بزنی بر می گرده.شما ها دیگه زیادی دارید شلوغش می کنید ها.

کمال دستی به پشت کیمیا زد و گفت:

_راست می گه این که غصه نداره.

کیمیا لبخندی زد و به زحمت بغضش را فرو داد.الهام نگاهی به او کرد وگفت:

_ خوش به حالت کاش من جای تو بودم...بابا از عمو کمال یاد بگیر.

عمو بهرام نگاهی با تحسین به کیمیا کرد وگفت:

_ تو هم هر وقت واسه درس خوندن خواستی بری برو ولی واسه قرتی بازی من پول بده نیستم.

الهام پشت چشمی  نازک کرد و گفت:

- اونایی هم که میرن واسه درس خوندن اسمش درسه.قرتی بازی هاشونم می کنن.

 

قبل از ان که کیمیا فرصتی برای پاسخ بیابد بلندگو بار دیگر شماره پروازش را اعلام کرد و کیمیا به ناچار اماده خداحافظی شد.پیش از همه مادرش را بوسید.مادر چند لحظه ای او را در اغوش فشرد و به تلخی و با صدای بلند گریه کرد.گریه مادر ان چنان سوزناک بود که اشک زن عمو ها و خاله را هم دراورد.حتی پسر ها هم پنهانی گوشه مرطوب چشمهایشان را پاک می کردند.بعد نوبت پدر شد.کیمیا به زحمت خود را از اغوش مادر بیرون کشید و چشمان خیسش را به شانه های مردانه پدر فشرد.کمال بی هیچ خجالتی با صدای بلند گریه می کرد.پس از پدر عمو نادر کیمیا را در اغوش کشید و باز هم صدای گریه بلند شد.کیمیا کمی خود را عقب کشید و گفت:

- گوش کنید.نگفتم نیاید فرودگاه؟از خدافظی اشک الود هیچ خوشم نمیاد.دلم نمی خواد وقتی خاطره امروز رو تو ذهنم مرور می کنم یاد اشک های شما بیفتم .ترو خدا بخندید.همه با سرعت اشک هایشان پاک و سعی کردند لبخند بزنند.کیمیا به طرف عمو بهرام رفت با او و سپس عمه ملیحه خداحافظی کرد.بعد از ان نوبت خاله و زن عمو ها رسید.سپس چند لحظه ای روبه روی اقا ی الوند و احسان ایستاد و با انها نیز خدافظی کرد و بعد نوبت به جوان ها رسید.ان ها دور کیمیا حلقه زدند.فتانه با وجود توصیه های کیمیا خود را به اغوش او انداخت و با صدای بلند گریه کرد.کیمیا در حالی که او را اهسته نوازش می کرد گفت:

- اروم باش فتانه جون.خواهش می کنم.

فتانه در میان گریه بریده بریده گفت :

_دلم برات خیلی تنگ میشه.

کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:

- منم دلم براتون تنگ میشه.برای همتون.

 

و بعد با پسر عمو ها و پسر عمه ها و بقیه خداحافظی کرد وبه سوی سالن کنترل بلیط حرکت کرد.خشایار هر دو چمدان را به دست گرفت و ساک دستی کیمیا را روی شانه انداخت.کیمیا تشکر کنان گفت:

خودم می برم.

خشایار لبخندی زد گفت:

_ نترس انعام نمی خوام .

و تا محل تحویل چمدان ها همراهش رفت.بقیه مراحل کار در سکوت انجام شد.وقتی خشایار به طرف بقیه برگشت کیمیا به سوی او روی برگرداند و برایش دست تکان داد و بعد از راهروی شیشه ای خارج شد  و داخل ناشین حمل مسافرین گردیدو برای ان که کسی اشک هایش را نبیند پلک هایش را محکم بست و زمانی که چشم باز کرد جلوی پلکان هواپیما بود.

ناگهان به شدت احساس دلتنگی کرد..تمام اشتیاقش برای سفر در یک لحظه از بین رفت و احساس پشیمانی کرد.اصلا او چرا باید می رفت؟دلش می خواست دوان دوان به سوی خانواده اش باز گردد.باز با تردید به پلکان هواپیما نگاه کرد.صدای مردی که پشت سرش ایستاده بود رشته افکارش را از اهم  گسیخت:

_ بفرمایید خانم.

کیمیا شتاب زده نگاهی به صورت تازه اصلاح شده و گوشتی مرد انداخت و پاسخ داد:

- معذرت می خوام .الان.

و بعد به ناچارو با بی میلی پله های هواپیما را طی کرد.وقتی روی صندلیش جا گرفت سرش را به پشتی تکیه داد چشمانش را بست و اجازه داد اشک از زیر پلک بسته اش سرازیر شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

توقف فرودگاه که کامل شد کمربندش را باز کرد.حدود پنج ساعت پرواز پرواز خسته و کلافه اش کرده بود.کیف دستی اش را برداشت و وقتی از جا برخاست از پنجره نگاهی به فرودگاه بزرگ اورلی انداخت و بی اختیار یاد اخرین لحظات در فرودگاه مهراباد افتاد و چشمانش از اشک لبریز شدند.وقتی مقابل در خروجی رسید کریدور متحرکی را دید که به دهانه خروجی هواپیما وصل گردیده بود.اهسته قدم در کریدوری نهاد که انتهای ان به محل بازرسی فرودگاه می رسید برگه پذیرش و پاسپورتش را در دست گرفت.فرمی را هم که در هواپیما گرفته بود و پر کرده بودضمیمه انها کرد  و به سوی قسمت کنترل گذرنامه به راه افتاد.نوبتش که رسید افسر گمرک که مرد جوانی با صورت اصلاح کرده و لباسی مرتب بود به رویش لبخند زد و گفت:

) Bonsoir-شب به خیر)

کیمیا با تردید به مرد نگاه کرد.این اغاز سفر بود و این بار زبان و لهجه فرانسوی به نظرش هیچ دلچسب نیامد.با بی حوصلگی و حرکت سر پاسخ مامور را داد و مدارکش را به دست او سپرد.مامور گمرک نگاهی به کیمیا و نگاهی به گذرنامه کرد و چند لحظه ای را هم صرف بررسی بقیه مدارک کرد ودر حالی که به کیمیا لبخند می زد  مدارکش را مهر کرد .وقتی انها را تحویل میداد گفت:

) Soyezle bienvena-خوش امدید)

کیمیا تشکر کرد و مدارکش را پس گرفت و به سرعت به سوی قسمت جلوی سالن رفت و منتظر تحویل چمدان هایش از قسمت بار ایستاد.تا نوبت به چمدان های او رسید شاید حدود یک ساعتی طول کشید.انها را که تحویل گرفت به کمک باربری از فرودگاه خارج شد و به سوی تاکسی های مخمصوص فرودگاه رفت.راننده اولین تاکسی با دیدناو جلو امد.ساک دستی و چمدان هایش را گرفت و به سوی اتومبیل بنزی که تابلوی تاکسی روی سقف ان خودنمایی می کرد به راه افتاد.

خیلی سریع چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و وقتی بر گشت مقصد کیمیا را پرسید.کیمیا در حالی که تمام سعی اش را به کار می برد تا کلمات را با لهجه درست ادا کند کاغذ مچاله شده  در دستش را باز کرد و به ان نگاهی کرد و ادرس را برای راننده بازگو کرد.راننده سری تکان داد و گفت:

- بله مادموازل.

و بعد به را ه افتاد.کیمیا کاملا به طرف پنجره برگشت و به تماشای بیرون مشغول شد.راننده تقریبا با سرعت می راند و کیمیا با تعجب به خیابان های یک شک و ساختمان های شبیه به هم نگاه می کرد و تصور می کرد راننده در یک مسیر به دور خود چرخیده است .ولی بالاخره ماشین متوقف شد و راننده به خیابانی اشاره کرد و گفت:

- این همون خیابونه.

کیمیا به فرانسه دست و پا شکسته شماره ساختمان را گفت.و از افتضاحی لهجه اش تعجب کرد.راننده خیلی زود ساختمان مورد نظر را پیدا و با انگشت به ان اشاره کرد.کیمیا تشکر کنان با سرعت پیاده شد.راننده چمدان ها را مقابل او روی زمین گذاشت و پرسید:

- کمک می خواین ؟

کیمیا لبخندی زد و باز تشکر کرد و پس از پرداخت کرایه و انعام  به راننده به سختی چمدان هایش را به سوی ساختمان  منزل  اقا ی توکلی کشید.چند لحظه ای ایستاد و نگاهی خریادارانه به ساختمان منزل دوست پدر کرد که هیچ تفتوتی با صد ها  خانه داخل  ان خیابان نداشت .

همان نمای قدیمی با پنجره های کوچک که پشت ان ها پر بود از گلدان ها گل .بعد دستش را رو ی زنگی که نام توکلی رو ی ان دوشته شده بود فشرد و در دل ارزو کرد که منزل صاحبخانه در  طبقه چهارم این ساختمان قدیمی و دودخورده نباشد.چند لحظه بعد صدای مردی را شنید که به فرانسه نه چندان خوب سوال می کرد:

_ کیه؟

کیمیا از همان لحظه اول با اشتیاق به زبان فارسی پاسخ داد:

- سلام اقا ی توکلی.منم کیمیا ختر اقا کمال .فکر کنم پدر قبلا باهاتون صحبت کرده بود.

صدا دوباره و این بار به فارسی مشتاقانه گفت:

_ سلام خانم خیلی خوش اومدین.بفرمایین بالا.بعد در باز شد. کیمیا لحظه ای به پله های باریک  مقابلش و بعد به چمدان های بزرگ خودش نگاه کرد و با تاسف سر تکان داد .اما هنوز اولین چمدان را از روی زمین برنداشته بود که  سر و کله اقا ی توکلی پیدا شد.کیمیا چند لحظه ای به او نگاه کرد و بی اختیار به یاد پدر افتاد.صورت گرد ومو های سفید و لبخند مهربان اقای توکلی او را شبیه پدر می کرد ولیوقتی به کیمیا نزدیک شد از ان شدت شباهت به میزان قابل توجهی کاسته شد.اقای توکلی چشمانی ریز و روشن داشت .صورتی تازه اصلاح شده و ریش های پروفسوری جوگندومی.کیمیا با حالتی قدر شناسانه به او نگاه کرد  وگفت:

- خیلی زحمت کشیدید .می اومدم خدمتتون.

توکلی خنده ای کرد و گفت:

_ حدس میزدم بارو بنه همراهت باشه.چرا زود تر خبر نکردی بیام فرودگاه؟

- اخه اونجوری دیگه خیلی شرمنده میشدم.همین که مزاحمتون شدم کافیه.

_اختیار داری عزیزم.این حرفا چیه؟خیلی خوش حالمون کردی.

اقای توکلی نگاهی به بار و بنه کیمیا انداخت  و بعد یکی از ساک ها را روی شونه انداخ و دو چمدان بزرگتر را به دست گرفت و پرسید:

_ عمو جون تهرون رو بار کردی اوردی؟

کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:

- چی بگم...مادر ها رو که خودتون بهتر میشناسید!

با یاداوری نام مادر باز شدیدا احساس دلتنگی کرد و بی اختیار اشک در چشمانش حلقه زد.اقای توکلی نگاهی پدرانه به او کردو گفت:

_ چیه دخترم؟از همین حالا؟

کیمیا به سرعت گوشه چشمانش را پاک کرد و لبخندی ساختگی زد و گفت:

- نه...نه چیز مهمی نیست.

توکلی باز لبخند زد و گفت:

_می فهمم عزیزم حالا بیا بریم بالا.

کیمیا بی هیچ حرف دیگری پشت سر اقای توکلی به راه افتاد .خوشبختانه اپارتمان اقای توکلی در طبقه دوم قرار داشت و انها ناچار نبودند بیش از این پله های باریک ساختمان را طی کنند.

اقای توکلی وقتی در را باز کرد با صدای بلند گفت:

_ خانم ما اومدیم.مهمون عزیز ما تشریف اوردند.

خانم اقای توکلی که زنی حدودا چهل و پنج شش ساله به نظرمی امد بلافاصله به استقبال ان دو امد و با لبخندی گرم و صمیمی کیمیا را دراغوش کشید و گفت:

 _ خوش اومدی دخترم .این جا خونه خودته.بیا بشین حتما خیلی خسته ای.

کیمیا تشکر کرد و خود را روی مبلی که خانم توکلی به ان اشاره می کرد رها کرد.خانم توکلی رو به روی کیما نشست و به او چشم دوخت.زنی ساده ولی مرتب بود و در نگاهش مهر مادری موج می زد.

درست مثل نگاه مادر کیمیا.اقای توکلی که سکوت کیمیا را دید جلو امد وگفت:

_خب چرا ساکتی دخترم ؟تعریف کن.ایران چه خبر؟

- به شکر خدا امن  وامان.

_پدر چطورن ؟مادر که خوبن؟

-خیلی سلام رسوندن خدمتتون.

خانم توکلی به جای شوهرش پاسخ داد :

_بزرگوارند...لابد برای مادرتون دل کندن از دختر گلی مثل شما خیلی سخت بود.

کیمیا یاداخرین نگاه مادر افتاد و چشمانش از اشک لبریز شد و برای این که مانع ریزش اشک هایش شود به سقف  اتاق خیره شد.خانم توکلی از جای خود بلند شد.کنار کیمیا قرار گرفت و او را مادرانه در اغوش کشید و کیمیا که بوی مادر را ازاغوش او احساس می کرد به بغضش اجازه شکستن داد.خانم توکلی در حالی که او را نوازش می کرد گفت:

_ غصه نخور دختر گلم .به همه چیز خیلی زود عادت می کنی.

کیمیا در میان گریه اهسته گفت:

- به همه چیز جز نبود مادرم.

خانم توکلی اشک هایش را پاک کرد و بالبخند تلخی گفت:

_ این که اره.هیچ چیز جای مادر رو نمی گیره.

اقای توکلی به همسرش چشم غره ای رفت و گفت:

_فرانسه اومدی رسم مهمون نوازی یادت رفته؟با اشک از مهمون ما پذیرایی می کنی؟بلند شو خانم...یه چای گرم برای مهمون عزیز ما بیار که حتما بهش مزه می ده.

خنم توکلی بلافاصله از جا برخاست و به اشپزخانه رفت.کیمیا فرصتی پیدا کرد تابا نگاهش اپارتمان ان ها را وارسی کند .اقای توکلی در حالی که جعبه ای گز اصفهان بر ای کیمیا می اورد گفت:

_ پدر می گفت به امید خدا  دانشجوی سوربن هستی.کدوم دانشکده؟

- علوم.می خوام شیمی بخونم.

_افرین افرین

خانم توکلی که با سینی چای از اشپزخانه خارج میشد  گفت:

- ما هم د وتا پسر داریم.

کیمیا لبخند زد و پاسخی نداد و اقای توکلی گفت:

_امشب رو خوب استراحت کن فردا با هم میریم دانشگاه و کار های ثبت نام روانجام میدیم.

-نمی خوام زیاد مزاحم شما بشم.

_باز که شروع کردی .دختر جون مزاحمت یعنی چی؟این جا ثبت نام تو دانشگاه کار چندان مشکلی نیست .همه کارا با کامپیوتر انجام میشه.زیاد معطلی نداره.فعلا چایی رو بخور.بعد بلند شو برو تو اتاق پسر ها یه لباس راحت بپوش که باید کلی از ایران برامون تعریف کنی.

 

کیمیا فنجان چایش را از رو میز برداشت و در حالی که لبخند می زد خدا رو شکر کرد که این زوج مهربان را در این شهر غریب دارد.


 

حق با آقاي توكلي بود. ثبت نام دانشگاه به مدد استفاده از تكنولوژي پيشرفته، كار بسيار آساني بود و سوربن دانشگاه بسيار بزرگي با نمايي قديمي و زيبا در خيابان ژوسن ژاك.
كيميا تمام اطلاعات لازم را در اختيار دانشگاه گذاشت و بنا شد براي بردن مدارك و ثبت نهايي از سوي دانشگاه به او اطلاع داده شود. ضمن آن كه قرار بر آن شد كه او در خوابگاه دانشجويي يا به اصطلاح فرانسويها سيت يونيور سيته اقامت گزيند. اما تا آن زمان بنا شد در آپارتمان آقاي توكلي و اتاق پسرهايش منزل گزيند. گرچه اين كار برايش چندان ساده نبود، ولي هرچه بود از سرگرداني در شهر و دنبال هتل گشتن آسان تر بود.
خوشبختانه خيلي طول نكشيد تا از دانشگاه به او اطلاع داده شد كه همراه مداركش براي ثبت نهايي به دانشكده علوم مراجعه نمايد و پس از آن با سرعت كارت اقامت در خوابگاه برايش صادر گرديد و او شادمان از رفع زحمتش، با خانواده توكلي خداحافظي و به سوي سيته نقل مكان كرد. سيته در فاصله اي نه چندان دور از دانشگاه در محوطه اي وسيع در ميان چمنزار ها و فضاي سبز زيبايي قرار گرفته بود. ساختمانهاي چند طبقه پر از اتاقهاي 7،6 متري كه هر كدام مختص يك دانشجو بود، ساختمانهاي  دختران و پسران از هم مجزا، ولي همگي در يك محل قرار داشت. مسئول خوابگاه دختران اتاق كيميا را به او نشان داد و با عجله به محل كار خود برگشت. كيميا چند لحظه اي داخل اتاق به دور خود چرخيد. يك تخت، يك ميز، يك كمد ديواري و در گوشه اتاق يك دستشويي كوچك و خوشبختانه پنجره اي كه رو به محوطه باز مي شد. كيميا به طرف پنجره رفت و قبل از هر كار ديگري آن را گشود. هواي سرد و تازه به داخل اتاق هجوم آورد. نفسي تازه كرد و به سقف اتاق خيره ماند. مسلماً اين اتاق جايي بود كه او مي بايد روزها و ماهها و سالها از عمرش را در آن صرف مي كرد. اين اتاق كوچك تنها پناهگاه او در اين شهر غريب بود و ديوارهاي آن مونس شبها و روزهاي آينده اش. از اين تصور باز هم بغض راه گلويش را سد و چشمانش را مرطوب كرد.
***
كيميا تقريباً تمام آنچه را كه نياز داشت خريده بود و اكنون با دو بسته ي بزرگ به زحمت از پله هاي خوابگاه بالا مي آمد. درست در دومين پاگرد وقتي به كمك نرده ها خود را بالا مي كشيد، بشدت با دختري كه از پله ها پايين مي آمد برخورد كرد و بسته ها از دستش به زمين افتاد. دختر كه گويا چنان عجله داشت كه اصلاً او را نديده بود، با شرمندگي با جملاتي كه مخلوطي از فرانسه و انگليسي بود، عذرخواهي كرد و با سرعت شروع به جمع آوري خريدهاي كيميا از روي زمين كرد. كيميا با تعجب به او نگاه كرد و دختر كه از سكوت كيميا متعجب شده بود، همان طور كه با سرعت خوراكيها را درون كيسه مي ريخت، سرش را بالا آورد و به او نگاه كرد. كيميا با تعجب به دختر موبور و كك مكي مقابلش كه چشمان ريز و سبزش را تا آخرين حد گشوده بود نگاه كرد . گفت:
- خودم جمع مي كنم. لطفاً از اين خرابترش نكنيد.
دخترك لحظه اي دست از كار كشيد و از روي زمين بلند شد و آهسته گفت:
- واقعاً معذرت مي خوام. من كمي عجله داشتم.
- خب بريد به كارتون برسيد.
- ولي آخه...
- آخه نداره. من خودم اينا رو جمع مي كنم. فقط شما بيشتر مواظب باشيد كه دفعه بعد با سر از پله ها پايين نريد.
دختر جوان لبخند شيريني زد و گفت:
- حتماًً.
و بعد دوباره از پله ها پايين دويد، ولي هنوز چند پله بيششتر نرفته بود كه دوباره بالا دويد. رو به روي كيميا ايستاد و گفت:
- راستي نگفتي تو كي هستي؟
كيميا كه از نحوه ي سؤال كردن او خنده اش گرفته بود با خنده پاسخ داد:
- بايد مي گفتم؟
دخترك كمي جا خورد و با خنده پاسخ داد:
- نمي دونم، شايد. مي دوني من فرانسه ام زياد خوب نيست. فقط به خاطر نامزدم ديويد به اين دانشگاه اومدم. قبول كن كه فرانسه حرف زدن خيلي كار سختيه.
كيميا كه از سادگي دختر خوشش آمده بود، به رويش لبخندي زد و ئر حالي كه دستش را پيش مي برد گفت:
- من كيميا هستم. دانشجوي سال اول شيمي.
دختر جوان هيجان زده دستهايش را به هم كوفت و گفت:
- چه عالي! پس با هم همكلاسي هستيم.
كيميا كه از رفتار دختر خنده اش گرفته بود، با سر حرف او را تأييد كرد و بعد پرسيد:
- تو هم دانشجوي همين خوابگاه هستي؟
- بله طبقه دوم اتاق 28، نه نه 29.
كيميا باز خنديد و گفت:
- ظاهراً ما خيلي به هم نزديكيم، من هم طبقه ي دوم اتاق 25 هستم.
- از اين بهتر نمي شه. حالا كه اينطور شد، بايد كمكت كنم و خريدهاتو تا اتاقت ببريم.
كيميا چيزي نگفت و اجازه داد تا دخترك او را تا اتاقش همراهي كند.
دختر جوان بسته ها را روي ميز گذاشت و گفت:
- حالا خيالم راحت شد.
و بعد بي آنكه منتظر تعارف كيميا بماند روي صندلي نشست. ايميا لبخندي زد و گفت:
- من فكر مي كردم تو خيلي عجله داري.
دختر يك باره از جا جست و گفت:
- واي ديويد پايين منتظرمه.
و به طرف در دويد. كيميا چند گام به سويش برداشت و گفت:
- هي صبر كن... نگفتي اسمت چيه؟
و دختر همان طور كه در راهرو مي دويد، فرياد زد:
- الين... الين استار...
و همچنان كه از پله ها مي پيچيد براي كيميا دست تكان مي داد.

****
شايد بعد از اولين برخورد، كيميا هرگز فكر نمي كرد كه الين اين طور به او وابسته شود. او دختر انگليسي شيطان و شلوغي بود كه به قول خودش صرفاً به خاطر همسر آينده اش ديويد به اين دانشگاه آمده بود و و قصد درس خواندن داشت. و نامزدش ديويد پسري خجالتي، آرام و متين بود و هر بار كه كيميا آن دو را با هم مي ديد از اين همه تناقض، واقعاً خنده اش مي گرفت، اما با اين حال آن دو در ظاهر كاملاً خوشبخت بودند و از زندگي خود لذت مي بردند. الين تمام واحدهاي كيميا را گرفت و حتي ساعتهاي رفت و آمدش را با كيميا هماهنگ مي كرد. گرچه بين او و الين تفاوتهاي بسياري بود، اما كيميا از بودنش راضي و خشنود بود، زيرا او در هر حال دوست خوبي به حساب ميآمد و كيميا با او احساس راحتي مي كرد.
آن روز هم چون روزهاي ديگر همراه الين از ساختمان دانشگاه خارج سد و در حالي كه به يكي از همان جوك هاي بي مزه و تكراري او گوش ميكرد، به محوطه ي دانشگاه قدم گذاشت. الين آنچنان تند حرف مي زد كه گاهي انگليسي و فرانسه را با هم مخلوط مي كرد و كيميا بيشتر به حرف زدن او مي خنديد تا جوكهايش. همان طور كه پيش مي رفتند، كيميا ناگهان در جاي خود متوقف شد و با چشماني گرد شده از تعجب به نقطه اي از حياط دانشكده خيره ماند. الين بعد از آن كه همان طور در حال حرف زدن چند گام به جلو برداشت، متوجه توقف كيميا شد و حيرتزده به سوي او بازگشت و پرسيد:
- اتفاقي افتاده؟
كيميا كه سعي مي كرد بر خود مسلط شود، با دستپاچگي پاسخ داد:
- نه. چيز مهمي نيست. فقط مي خواستم بدونم تو اون مرد رو مي شناسي؟
و با دست به يكي از چند پسر جواني كه در گوشه حياط با صداي بلند مشغول گفتگو بود، اشاره كرد. الين امتداد انگشت كيميا را با نگاه دنبال كرد و وقتي به مقصد رسيد با حالت خاصي لبخند زد و گفت:
- اون چشم آبي قد بلنده؟
كيميا با سر تأييد كرد و الين باز با خنده گفت:
- فكر مي كنم تمام دختر هاي دانشگاه يا نه، تقريباً تمام دخترهاي پاريس رابين رو مي شناسن.
كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و بعد گفت:
- تو همين دانشگاه درس مي خونه؟
- آره. همكلاسي ديويده. فقط دو ترم از ما جلوتره. ممكنه تو بعضي از كلاسها باهاش همكلاسي باشيم.
بعد به عادت هميشه كك مكهاي روي بيني اش را خاراند، لبخندي پر شيطنت زد و گفت:
- نكنه تو هم مي شناسيش؟
- تقريباً.
- از كجا؟ نكنه شهرت اين زيباي مريخي به كشور شما هم رسيده.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- شهرتش كه نه، ولي خودش آره.
اين بار الين با تعجب به كيميا نگاه كرد و گفت:
- چطور؟
كيميا حالتي بي تفاوت به خود گرفت و پاسخ داد:
- اين آقا، خواهر زاده ي زن عموي منه.
الين با تعجب پرسيد:
- يعني خاله رابين با يه ايراني ازدواج كرده؟
- آره. البته ايراني مقيم لس آنجلس.
- خيلي جالبه.
كيميا شانه هايش را بالا انداخت و همراه الين از مقابل جمع پسرها عبور كرد، ولي رابين با ديدن او بي آنكه تعجب كند، قدمي به جلو برداشت و مؤدبانه گفت:
- بن ژور مادموزل.
كيميا كه از ديدن حالت با مزه اي كه رابين به خود گرفته بود به سختي خنده اش را مهار مي كرد، به فارسي جواب داد:
- سلام آقا.
الين با تعجب به كيميا نگاه كرد. رابين گ.يا تازه متوجه حضور او شده بود، دستش را دراز كرد و اين بار با زبان انگليسي با الين به گفتگو پرداخت. بعد دوباره رو به كيميا كرد و اين بار با همان لهجه ي فارسي جالبش گفت:
- خوشحالم كه شما رو اينجا مي بينم.
- به من نگفته بوديد اينجا درس مي خونيد.
رابين با بي تفائتي زيبايي، يكي از شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- فكر نمي كردم لازم باشه، ولي به هر حال فعلاً اينجا هستم و اگه به كمك احتياج داشتيد مي تونيد روي من حساب كنيد.
و بعد بي آن كه منتظر پاسخ كيميا بماند در حالي كه براي الين سر تكان مي داد، با گفتن كلمه (( روز بخير)) به عقب برگشت. وقتي از او فاصله گرفتند، الين خنده اي كرد و گفت:
- مي بيني پسر خيلي جالبيه. به قول ديديد بيحساب و كتابترين زندگي دنيا رو داره. اما با اين حال آدم خيلي موفقيه. راستي اون به تو چي گفت:
- گفت كه اگه كمك بخوام مي تونم روي اون حساب كنم.
الين چشمان ريزش را تا آخرين حد گشود و گفت:
- اين خيلي خوبه كه مردي مثل رابين از تو حمايت مي كنه.
كيميا اخمي كرد و پاسخ داد:
- كي گفت كه اون از من حمايت مي كنه؟
- خودش گفت. همين الان.
كيميا مي خواست به الين بفهماند كه حرفهاي رابين فقط تعارف بوده، اما هرچه در ذهنش جستجو كرد معادلي براي كلمه ي ((تعارف)) در زبان انگليسي يا فرانسه پيدا نكرد. به ناچار گفت:
- رابين فقط حرف زد. من هيچ نيازي به كمك اون يا كس ديگه اي ندارم.
الين در حاليكه نگاه تحسين آميز خود را به كيميا دوخته بود، گفت:
- تو دختر شجاعي هستي كيميا، اما اگر من به جاي تو بودم كمك رابين رو رد نمي كردم. اون مرد خيلي مقتدريه و كارهاي زيادي از دستش برمياد كه از ديگران ساخته نيست.
كيميا لبخند تمسخر آميزي زد و پاسخ داد:
- از راهنماييت واقعاً متشكرم، ولي همان طور كه گفتم من نيازي به كمك ندارم. تو هم نگران نباش، مي تونم از خودم مراقبت كنم.
الين در حالي كه براي كيميا دست مي زد، هيجانزده گفت:
- عاليه! خيلي عاليه دختر ايراني.
كيميا مانند اينكه چيزي را به خاطر آورده باشد، ناگهان پرسيد:
- راستي نگفتي، رابين توي خوابگاه پسرهاست؟
الين خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- اوه نه. اون يه آپارتمان فوق العاده توي پاريس داره.
كيميا تنها سر تكان داد و الين دوباره گفت:
- اون خيلي پولداره. پدرش يه كارخونه بزرگ ماشين سازي داره و رابين تنها پسرشه.
كيميا لبخندي زد و زير لب زمزمه كرد:
- مثل اينكه عمو نادر تو تمام حرفاش اين يكي رو راست گفته بود.
الين با تعجب به كيميا نگاه كرد و گفت:
- چيزي گفتي؟
كيميا در حالي كه مي دانست الين فرانسه را هم به سختي حرف مي زند تا چه رسد به فهم كلمات فارسي، با خنده گفت:
- نه چيز مهمي نبود.
***
از در دانشكده كه خارج شد باران ريز و زيبايي بر سر و روي درختان و چمنزار وسيع محوطه دانشگاه مي باريد. چند لحظه اي جلوي پله ها ايستاد و به آسمان پر از ابر خيره ماند و احساس كرد دلش براي آسمان آفتابي و دود آلود تهران پر مي كشد. باز همان احساس يأس و نااميدي به دلش چنگ انداخت و نگاهش را غم آلود ساخت. به ديوار تكيه داد و به قطرات باران خيره ماند و بي اعتنا به كساني كه از كنارش با تعجب رد مي شدند در افكار خود غرق شد.
ناگهان صداي آشنايي را از پشت سرش شنيد:
- Pardon (ببخشيد)
به پشت سر نگاه كرد و باز نگاهش با همان درياي آرام آبي تلاقي كرد. حالتي شبيه لبخند به خود گرفت و بي آنكه حرفي بزند خود را كنار كشيد. رابين باز با همان لهجه ي سليس فرانسوي ادامه داد:
- اتفاقي افتاده دوشيزه خانم؟
كيميا در حالي كه سعي مي كرد حالتي عادي به خود بگيرد، شانه هايش را بالا انداخت و به تبعيت از رابين به فرانسه گفت:
- نه. مسأله اي نيست.
- ولي اينطور به نظر نمياد.
كيميا تكاني به خود داد، صاف ايستاد و گفت:
- گفتم كه چيزي نيست.
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- همون دلتنگي معروف شرقي ها. نه دختر شرقي؟
كيميا پاسخي نداد و رابين دوباره گفت:
- شنيدم شما شرقي ها براي حشرات موذي وطنتون هم دلتنگي مي كنين. همين طوره؟كيميا كه از طعنه رابين هيچ خوشش نيامده بود، چيني به پيشاني انداخت و پاسخ داد:

- نه، براي سگهامون قلاده ي طلا مي خريم و براي گربه هامون ارث مي ذاريم.

 رابين در حالي كه از حاضر جوابي كيميا لذت ميبرد، دوباره گفت:

- چطور مي شه به عضويت جامعه ي حشرات موذي ايران در اومد؟

كيميا كه بشدت خنده اش گرفته بود، به سختي بر خود مسلط شد و پاسخ داد:

- متأسفم آقا. فعلاً عضو جديد نمي پذيرن.

رابين با همان بي تفاوتي ذاتي خود خنديد و در همان حال كلاسورش را باز كرد و رو به كيميا پرسيد:

- شما با دكتر فرانسوا ميشلان درس داريد؟

كيميا به علامت تأييد سرش را تكان داد. رابين از داخل كلاسورش برگه اي بيرون كشيد و گفت:

- اگه دوست داري آخر ترم بالاترين نمره رو از دكتر بگيري، اين برگه رو بهش بده. خوشحالش مي كنه

 

بعد برگه تا شده را به دست كيميا داد و قبل از آن كه اوو بتواند پاسخي بدهد با گفتن جمله ي "Aurevoir" (به اميد ديدار) به راه افتاد. كيميا كه با تعجب دور شدن او را نظاره مي كرد، با ترديد ورقه تا خورده را باز كرد و با كمال تعجب كاريكاتور بسيار مضحكي از دكتر ميشلان را روي ورقه ديد. هنوز نگاهش به نقاشي خيره بود كه صداي الين مجبورش كرد ه عقب برگردد. او كه همراه ديويد زير نم نم باران روي چمنها قدم ميزد، به طرف كيميا دويد و در همان حال گفت:

- بن ژور كيميا.

كيميا لبخندي زد و برايش دست تكان داد. الين همين كه به كيميا نزديك شد، نگاهي كنجكاوانه به كاغذ كرد و گفت:

- اين چيه؟

كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:

- يه هديه براي دكتر ميشلان.

 و بعد برگه اي را رو به او باز كرد. الين از ديدن كاريكاتور دكتر به شدت خنده افتاد و در همان حال پرسيد:

- كار رابينه

.- از كجا فهميدي؟
- تعجب نكن. اون بهترين كاريكاتوريستيه كه در تمام عمرم ديدم.
كيميا سر تكان داد و گفت:

- اين پسره ديوونه اس. اگه اين كاغذ رو به دكتر مي دادم خيلي بد مي شد.

 - ولي من مطمئنم كه رابين مي دونسته تو كاغذ رو باز نكرده به دكتر نمي دي

. كيميا كه نمي خواست خود را از تك و تا بيندازد، با وجود آن كه مي دانست حق با الين است، دوباره گفت:

- ولي قبول كن كه كار اشتباهي كرده.

الين دلجويانه دست كيميا را در دست خود فشرد و گفت:

- مطمئن باش كه اين فقط يه شوخي بوده و تو نبايد ناراحت بشي... راستي كيميا، ديويد منو براي شام به يك مك دونالد دعوت كرده. تو دوست داري با ما باشي؟

كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:

- نه متشكر. ترجيح مي دم مزاحمتون نشم.

الين مصرانه دوباره گفت:

- نه باور كن ما هر دو از بودن تو خوشحال ميشيم.

 كيميا چون اصرار الين را ديد از طرفي هم حوصله تحمل اين غروب دلتنگ و ابري را نداشت، همراه الين به راه افتاد. ديويد همين كه آن دو را با هم ديد، چند گام بلند برداشت و وقتي مقابلشان قرار گرفت، دستش را به سوي كيميا دراز كرد و گفت:

- عصر بخير!ا

الين نگاهي به كيميا و نگاهي به ديويد انداخت و بعد به جاي كيميا دست او را در دست گرفت و گفت:

- مگه نگفته بودم كه كيميا مسلمانه؟

ديويد خنده اي كرد و گفت:

- متأسفم. فراموش كردم...مذرت مي خوام.

 - اصلاً مهم نيست.

الين مثل هميشه هيجانزده گفت:

- ديويد! كيميا همراه ما مياد.

 ديويد مؤدبانه لبخندي زد و پاسخ داد:

- اين خيلي خوبه... خواهش مي كنم بفرماييد.

كيميا به هر دوي آنها لبخند زد و همراهشان به رها افتاد. جلوي در دانشگاه چند لحظه اي توقف كردند و ديويد به بالا و پايين خيابان نگاه كرد و كيميا احساس كرد او در تعيين مسير مردد است. درست در همين لحظه يك BMW مشكي با شيشه هاي تيره چند متر جلوتر از آنها توقف كرد. ديويد كه گويا راننده اتومبيل را مي شناخت، بلافاصله به طرف پنجره جلو ماشين رفت. چند لحظه اي سرش را از پنجره داخل كرد و بعد دوباره صاف ايستاد و رو به دخترها گفت:

- لطفاً سوار شيد. دوستم ما رو مي رسونه.

كيميا در حالي كه با تحسين ماشين شيك و مدل بالاي دوست ديويد را نگاه مي كرد، به طرف ماشين رفت. ديويد در عقب را براي آنها باز كرد و كيميا بي معطلي سوار شد و بي آنكه به راننده نگاه كند با گفتن كلمه (( بن سواغ)) بر جاي خود نشست. الين هم در كنار او قرار گرفت و ديويد روي صندلي جلو نشست. همين كه ديويد در را بست، راننده آينه را به طرف پايين كشيد و با همان لهجه شيرين فارسي هميشگي اش لبخند زنان گفت:

- چطوري دختر شرقي؟

كيميا بي آنكه بخواهد دستپاچه و سريع به آينه نگاه و احساس كرد از ديدين آن دو بركه آرام و رويايي در آينه ماشين دچار حالتي عصبي ميشود. با اين حال با لحني متفاوت پاسخ داد:

- شمائين؟

- اشكالي داره؟

- نه، براي من فرقي نمي كنه.

الين و ديويد كه چيزي از صحبتهاي آن دو نميفهميدند، با تعجب به آنها نگاه مي كردند. رابين به ديويد لبخندي زد و به انگليسي چنان با سرعت جمله اي را بر زبان راند كه كيميا حتي يك كلمه از آن را هم نفهميد. فقط وقتي جمله اش پايان يافت، ديويد به سوي او برگشت و لبخند زد.كيميا چشم غره اي به رابين رفت و با حالتي عصبي پرسيد:

- چي بهش گفتي؟

رابين لبخندي زد و پاسخ داد:

- زياد مهم نيست.

كيميا نيز حالتي بي تفاوت به خود گرفت و چيزي نگفت. ديويد و رابين با زبان انگليسي با هم مشغول صحبت شدند و رابين چنان گرم گفتگو بود كه كيميا احساس كرد وجود او را كاملاً فراموش كرده. با بي حوصلگي شيشه را پايين زد و به تماشاي خيابانها مشغول شد. رابين از داخل آينه نگاهي به او كرد و گفت:

- سرما نخوري مادموازل كوچولو.

كيميا چيني به پيشاني انداخت و گفت:

- شما نگران من نباشين سخنراني تونو تموم كنين.

 رابين خنده اي كرد و پاسخ داد:

- ما كه راجع به تو حرف نمي زنيم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: